رمان برده خون آشام پست 29

ساخت وبلاگ

فصل پانزدهم حقایق تازه 


نامه ی مادر بزرگم را به آرامی باز کردم  با دیدن خطَش قطره اشکی از چشمم پایین افتاد 
نامه را با صدای بلند تر از زمزمه خواندم
"مدیسون عزیزم 
مطمئن هستم حالا که نامه ی مرا می خوانی همه چیز را فهمیده ای از گناه بزرگی که در قبال تو مرتکب شده ام میدانی ! 
میدانم از من متنفر شدی من تمام سعیم را کردم تا تو را از این پیمان بیرون بکشم ولی نتوانستم لنس بسیار قدرتمند است و من  بسیار ضعیف !
از تو خواهش می کنم که هر چیزی که لنس  از تو خواست را انجام دهی این بخاطر جان توست  تو در خطر بزرگی هستی  و تنها کسی که میتواند به تو کمک کند لنس است  .
از تو خواهش میکنم ،خواهش می کنم که مرا ببخشی  من تا مدتی نمی توانم تو را ببینم تو بشدت شیرینی و من هنوز یک خون آشام خیلی جوان هستم ،به چیزی که در آینده اتفاق می افتد فکر نکن  اکنون باید روی مشکلات خود   تمرکز کنی ،میدانم بخاطر مرگ پدر و مادرت از لنس متنفری و نمی توانی او را ببخشی ولی لنس جان مرا به من بخشید در صورتی که می توانست مرا براحتی بکُشَد ولی اینکار را نکرد .
لطفا،لطفا سعی نکن با لنس بجنگی چون کسی که نابود میشود تویی  حتی نمی توانی تصور کنی که او تا چه اندازه قدرتمند است  او به من قول داده تا تو را زنده نگه دارد  و من به قول او اعتماد دارم 
دلم میخواهد هر چه زودتر تورا ببینم  دلم برایت تنگ شده دخترکم  می خواهم بدانی هر چیزی که باشی عاشقت هستم  و وقتی که از خودم مطمئن شوم خواهم آمد و کنارت خواهم ماند  مواظب خودت باش اینبار بیشتر از همیشه 
 مادربزرگ گناهکارت ادیسا براندون "
اشک هایم را پاک کردم نامه را مچاله کردم و  به سمت در پرت کردم  مطمئنا چون لنس خالقش بود از لنس دفاع میکرد  از مادربزرگم هم دلخور بودم مرا به لنس سپرده بود بهتر بود که بدست ساحره ها کشته میشدم .
بیاد ویلیام افتادم نمیدانستم آن ها را آزاد کرده بودند یا نه از روی تخت بلند شدم باید به حمام میرفتم در کمد را باز کردم چند حوله روی قفسه اش مرتب شده بود یکی از آن ها را برداشتم  و در حمام را باز کردم وان  را پر از آب گرم کردم  به خودم در آینه نگاه کردم رد خون و زبان لنس روی پوستم مانده بود ولی ردی از نیش هایش روی گردنم نبود بایاد نوشیدن خونم با خشم چشمانم را بستم و غریدم 
"حروم زاده"
حالا که او نبود می توانستم هر چه که میخواهم به او بگویم  به درون وان رفتم با برخورد آب گرم به پوستم کمی احساس آرامش کردم ولی هنوز هم نگران بودم  من باید کاری میکردم  اینکه او مرا شبیه به یک برده در اختیار داشته باشد اصلا قابل تحمل نبود  مطمئن بودم که اگر حتی مادر بزرگم هم می آمد از من میخواست تا کاری که لنس می خواست را انجام دهم لنس حالا خالق او بود و طبق چیزی که  رافائل گفته بود خون آشام ها به هیچ وجه نمی توانستند از دستورات خالقشان سرپیچی کنند پس من کاملا تنها بودم رافائل خیانت کار بود ویلیام بسیار ضعیف بود و مادربزرگم تبدیل به یک خون آشام شده بود و لنس خالقش بود  تمام ساحره ها قصد کشتنم را داشتند و تنها کسی که میتوانست به من کمک کند لنس بود  وضعیت بغرنج و پیچیده ای بود ولی من کاملا تنها مانده بودم و دیگر به السالوادور هم نمی توانستم برگردم اگر به آنجا برمیگشتم جان ایزاک هم بخطر می افتاد البته اگر هنوز ایزاک آنجا باشد 
صورتم را با اسفنج و شامپو بشدت شستم حس بدی از جای زبان لنس روی پوستم داشتم ولی ناگهان متوجه شدم در دلم مشغول ستایش کردن زیبایی او هستم حالت خمیده ی ابرو هایش و چشمان با نفوذش او را شبیه به یک شیر نشان میداد پاهای بلند و ماهیچه های قدرتمندش او را ترسناک بزرگ و جذاب نشان میداد با یاداوری اش شکمم به پیچش افتاد  از اینکه این حس را داشتم از خودم متنفر شدم فورا خود را شستم حوله را دورم پیچیدم و بیرون رفتم به محض بیرون رفتن متوجه کیفم و یک چمدان بزرگ دیگر شدم فورا کیفم را باز کردم کتابم داخلش بود  نفس راحتی کشیدم و بعد چمدان را باز کردم  مقداری از لباس ها و وسایل شخصی ام بود که در کلبه  جا گذاشته بودم  لباس خوابم را از کیفم در آوردم و پوشیدم از پنجره به بیرون نگاه کردم  هوا رو به روشنی میرفت ولی ابر های تیره نشان میداد که خبری از خورشید نخواهد بود پرده را کشیدم و روی تخت ولو شدم آنقدر خسته بودم که نفهمیدم کی بخواب رفتم .

 

با حرکت دستی بین موهایم بیدار شدم چشمانم را باز کردم و بمحض دیدن ویلیام در آغوشش فرو رفتم 
"خدای من ، ویل تو خوبی ، دیشب فکر کردم تورو ...."
"خوبم خوبم مد ...من باید حالتو بپرسم دیشب که اون ...."
"من خوبم ویل  ،دیشب لنس از خونش بهم داد اون میخواد منو ..." 
"میدونم مد ،ولی تو نباید می اومدی،اصلا چرا اومدی ؟"
با دلخوری به او  نگاه کردم
"من یه چیزی دیده بودم..... از آینده .......،دیدم که لنس هر چهارتاتونو کشت  البته  اون موقع نمیدونستم اونی که توی خوابمه لنسه داشتم می اومدم که رافائل و دیدم ....."
"رافائل یه خائن لعنتیه "
با سر حرفش را تصدیق کردم 
"حتی برای نجات جون ما هم نباید می اومدی ترجیح میدادم بمیرم ولی اون دستش بهت نرسه"
"من باید چکار کنم ویل اون میخواد منو تبدیل به یه خون آشام کنه  من نمیخوام  که ..."
حرفم را با لب هایش برید  مرا بوسید مرا روی پاهایش گذاشت و دستش را روی ستون فقراتم کشید از حسی که داشتم بهت زده شدم  این حس دقیقا بی حسی بود آن احساس شدید خواستن  از بین رفته بود من دیگر از لحاظ جن.سی ویل را نمیخواستم این بسیار عجیب بود ویلیام سرش را عقب کشید 
"لنس گفته نباید کسی بهت نزدیک بشه اگه کسی اینکارو بکنه شک نکن که میمیره با پیمانی که ادیسا با لنس بسته تو کاملا به اون تعلق داری  "
 با تعجب  به او نگاه کردم  حتی زندگیه شخصی ام هم به لنس ربط داشت 
"اون نمیتونه برای من تصمیم بگیره ولی ...ولی من دیگه ... خدای من این عجیبه  من دیگه .. من تو رو .."
"میدونم مدیسون تو از خون لنس نوشیدی حالا هیچ خونی باعث جذب شدن تو به اون شخص نمیشه  لنس از من و رافائل قدرتمند تره  پس تو فقط از حالا بسمت اون جذب میشی "
"این احمقانه و مزخرفه ...  نمیفهمم"

کمی سکوت کرد و با جدیت ادامه داد
"بالاخره متوجه شدی چی هستی درسته؟"
با تعجب به او نگاه کردم از چه چیزی حرف میزد بدون پرسیدن خودش پاسخ داد 
"من میدونستم که تو یه آناکاپی هستی مدیسون"
ابروهایم را بالا دادم
"اینو از کجا میدونستی؟"
همانطور که عمیقا به چیزی فکر میکرد زمزمه کرد
"اولین باری که دیدمت وقتی پیشونیت خون اومده بود من با دستمالم پاکش کردم یادته؟"
بیاد آن شب افتادم خاطرات درست انگار همین حالا رخ داده باشد جلوی چشمانم بود اولین باری که او را دیدم چشمان او  لبانَش و مزه ی فوق العاده ی صدایَش را بخاطر آوردم وقتی با دستمالش پیشانی ام را پاک کرد و دستمال را درون جیبش گذاشت بیاد دارم که از اینکار او کاملا متعجب شده بودم  روی دستمالش  آرم ماری جوانا گلدوزی شده بود آن دستمال را با تمام جزییات بخاطر می آوردم 
"یادمه... با همه ی جزییاتش"
با صدای ناصافی زمزمه کرد 
"من اون شب از روی دستمال خونتو مزه کردم فهمیدم که تو انسان نیستی  وقتی برای تحقیق دربارت به مکزیک رفتم  فهمیدم که پدربزرگت آناکاپی بوده و توام مسلما یه آناکاپی هستی "
دستم را به آرامی از دستش بیرون کشیدم از روی پایش کنار رفتم باورم نمیشد در تمام مدت او میدانست که من چه چیزی هستم میدانست که من برای او و بقیه خون آشام ها یک نوشیدنی  فرانسوی عالی بشمار میروم یک معجون برای لمس خورشید و یا هر کوفت دیگری !
و او از همان زمان بفکر بودن با من افتاده بود او بخاطر کشش به خونم به من علاقمند شده بود  او مزه ام را از قبل چشیده بود بویم او را وسوسه میکرد و همه ی اینها دلیل این بود که این خون آشام ها بسمت من جذب میشدند   ناگهان به گریه افتادم 
"تو ...تو تمام این مدت میدونستی ....میدونستی و تصمیم گرفتی منو برای خودت کنی ! بهم خون دادی که منم بهت جذب بشم و بتونی خونمو برای خودت داشته باشی

معرفی دنیای فانتزی خدایان باستان توسط Rick Riordan...
ما را در سایت معرفی دنیای فانتزی خدایان باستان توسط Rick Riordan دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : filtab بازدید : 133 تاريخ : شنبه 20 بهمن 1397 ساعت: 18:30